پایگاه مجازی دانشجویان افغانستانی

« حسرتِ روزهای گذشته »

- - - - - - - - - - - - - - - - - - - - 
یکی از دوستان نوشته بود : «چرا همیشه مردم، پس از مدتی، منتقد دولت ها می شوند و در پی روی کار آوردن سیستم سیاسی جدید هستند؟».
بله. تجربه ی تاریخی نشان داده است که همیشه رژیم های سیاسی در معرض نقد، سوال، اعتراض و در نهایت سرنگونی بوده و هستند. چرایی مسأله بماند که عوامل زیادی در این پروسه دخیل اند اما وقتی تقویم تاریخ ملت ها را ورق می زنیم، می بینیم که راستی هم چنین است، یعنی بیشتر ملت ها از تغییر رژیم ها نفع برده اند و بدینسان، سیستم های سیاسی گذشته شان را ناکارآمد، فاسد و یا ناقص می دانند و هیچ وقت آرزو ندارند به گذشته برگشته و بعنوان مثال دورانِ فلان آدم را تجربه کرده و یا در آن عصر زندگی کنند. اما چگونه می شود، یا چه بر سر یک ملت می آید که روزی صد هزار بار حَسرت بازگشت به "چهل سال گذشته" را در سر می پرورانند. چه بر سرِ مردم و داشته های آن سرزمین آورده اند که مردم آرزو می کنند به قهقرا رفته و در گذشته زندگی کنند. 
افغانستان، چنین کشوری است. این روزها وقتی یک افغانستانی عکس ها و فیلم های تاریخی دوران ظاهر شاه و داکتر نجیب الله را می بیند، اشک در چشمانش حلقه بسته، آرزو می کند کاش به گذشته باز گردد. دوستان در فیسبوک سعی می کنند با گذاشتن عکس ها و مطالبی از آن سال ها، یادآور دوران با شکوه افغانستان باشند که از دست رفته است. چند روز قبل با عده ای از دوستان، فیلم کوتاهی از تاریخ سیاسی زمانِ داودخان را تماشا می کردیم، بیشتر دوستان برای آن ایام حسرت می خوردند و عده ای هم با چشمان اشکبار نظاره گر گذشته ی کشورشان بودند؛ گذشته ای که امروز آرزوی داشتن اش را دارند.
برخی دوستان، علاوه بر آرزوی بازگشت به آن دوران، آرزوی بازگشت آن سیاستمداران را هم در سر می پرورانند. امروز یک افغانستانی آنقدر دلش از وضع کنونی پر است و عقده در گلو دارد که عکس سیاستمدارانِ قدیم را عَلم می کند و به روان آن ها درود و سلام نثار می کند؛ سیاستمدارانی که در یک برهه هدفِ آماج تهمت ها و ناسزاها بودند و هر کدام به نوعی دست شان به خون مردم و تخریب وطن آلوده است اما برای یک افغانستانی ، آن گذشته، شیرین تر از وضع امروز به نظر می رسد پس آرزو می کند « کاش به قهقرا برگردم » !
این برای مردم یک کشور، « درد » است؛ درد سیاسی، درد فرهنگی، درد اقتصادی، درد نظامی و در نهایت یک « درد بزرگ تاریخی » است که مردم یک کشور آرزو کنند کاش به گذشته برگردند. درد را دوا باید کرد . این کارها و آرزو ها فقط بی حس کننده است نه التیام بخش و شفا بخش. 
حقیقت این است که « گذشته تلخ بود، امروز تاریک است ، بیاییم فردا را روشن کنیم » آرزوی بازگشت به قهقرا اشتباهِ تاریخی است . نه آن را آرزو کنیم، نه تبلیغ کنیم و نه مرتکب شویم .
سید محمد عارف حسینی 
مشهد- 20 جدی 1391



ارسال توسط سیدمحمدحسینی

 پیراهن و تنبان سفید کودکانه اش به دیوار آویزان بود . مادرش برای چندمین بار اصرار کرد که : " بچه م رَخت های نَو خوده پوشیده برو " . اما مُنیب می گفت : " نی مادر جان ! می ترسم چَتل شَوه . پس که آمدم کالای نو می پوشم " . مادرش با عجله موهایش را شانه کشید و او را بوسید وگفت : " قندِ مادر ! اول کرَت است که نماز عید می ری، دعا کو که خدا مادرته شفا بته ... دیگه دعا کو که خودت و پدرت همیشه همرای مه باشن، تو گل مه هستی" . منیب به روی مادرش خندید و دوان دوان آیینه را به دست گرفت و خود را در آن نگاه کرد . گوشه ی لب بالاییش را از روی ناراحتی بالا داد و قاش هایش را در هم کشید و غرغر کنان گفت : " اوف مادر ! چرا موهایمه ای سو شانه کدی ؟ بدِم میایه خو " . مادرش در حالی که دستش را روی سینه اش گرفته بود خندید و گفت : " مه فدای بچه چَپه کاکل خود شوُم الهی ، بیا که جور کنم " . او در حالی که درد زیادی حس می کرد با عشق عجیبی موهای پسرکش را بطرف چپ شانه کشید و بعد با تمام وجود او را در آغوش کشید و بوسید .

پدرش که از وقت تیاری گرفته بود، مدام به منیب می گفت : " زودشو بچه م که دیر می شه ". منیب دستش را به دست پدر داد و درحالیکه از خانه خارج می شدند برگشت و به مادرش نگریسته از اینکه برای اولین بار به نماز عید می رفت، احساس بزرگی کرد و خندید. اما زود به دنیای کودکانه اش برگشت و گفت : " مادر! کالایمه غرض نگیری تا میایم ". وقتی از حولی بیرون می رفتند صدایش به گوش رسید که فریاد می زد : " مادر! زود میایم ، بُسراق تیار بانی برِم " .
هوای آفتابی بود و تکه ابر سیاهی در آسمان آبی خودنمایی می کرد. مردم از هر سو با عجله به طرف مسجد عیدگاه می رفتند. منیب که هنوز هفت سال ش تمام نشده بود، می دوید تا پا به پای پدرش حرکت کند. در حالیکه به نفس نفس افتاده بود پرسید : " پدر! راست است که وقت نماز آدم پیش خدا می ره؟ ، مادرم گفت وقتی ( الله اکبر) گفتی پیش خدا هستی ". پدرش که سعی می کرد زودتر به مسجد برسد گفت : " بله بچه م ! وقت نماز، آدم پيش خدا ايستاد است ". افکار کودکانه منيب را رها نمي کرد. شوق عجيبي در دلش بود. دست پدرش را تکان داد و پرسيد:" خو چرا مادرم نامد ؟ " . پدرش خنده اي کرد و از سر بي حوصلگي گفت :" بچه م يک نفر بايد خانه مي ماند که تياري عيده مي گرفت. دسترخان و چاي و کولچه و ديگه و ديگه، کار زياد بود. علاوه بر اینا می بینی که مادرت ناجور است" . هنوز در ذهن منيب سوال هاي زيادي بود که به مسجد رسيدند. جمعيت زيادي برای ادای نماز عید آمده بودند . هر دو در انتهاي يک صف نشستند و منتظر اقامه ي نماز شدند. با صداي " الصلوة الصلوة " همه برخاستند و هيجان منيب هم بيشتر شد. پدرش آرام به او گفت: "الله اکبر که گفتي آرام بگير و هر کار که مه کدم تو هم بکو" . مُلّاي مسجد "الله اکبر" گفت و همهمه ي مردم آرام شد.
ستاره، مادر منیب دستش به کار نمي رفت. قلبش بشدت درد گرفته بود و روي خانه راه مي رفت. او مشکل حاد قلبی داشت و علیزغم اینکه مدتها زیر نظر داکتر تداوی شده بود اما هیچ فایده ای نداشت . آخرین بار که دچار حمله ی قلبی شده بود، داکترها آب پاکی را روی دستش ریخته ، به او گفته بودند که این مرض مداوا نمی شود و فقط باید پرهیز کند و کمتر خود را در معرض استرس و هیجان قرار دهد. پس از آن، محبت مادرانه ی ستاره به منیب بیشتر شده بود چون او عمر خود را به سر رسیده می دانست و دلش می خواست در فرصت باقی مانده هر چه بیشتر پسرش را نوازش کند. به هر قسمي بود، دسترخان را پهن کرد و با سليقه ي خاصي همه چيز را روي آن چيد بعد به دیوار تکیه کرد و به فکر شد. گاهي که چشمش به کالاي نو منيب مي خورد، صدقه و قربان او مي شد. با لرزه ای که در بدنش افتاد، احساس سرما کرد. آهسته برخاست و مقداری هیزم داخل بخاری انداخت تا خانه گرم شود بعد کنار کلکین ایستاد و به آسمان خیره شد . دسته ای کلاغ در حال پرواز بودند و صدای قارقارشان را می شنید. از قدیم یادش بود که مردم می گفتند صدای کلاغ شوم است اما او توجهی نکرد و قرآنِ روی طاقچه را بوسید و دعا کرد که عاقبت بخیر شوند.
مردم در صفهای به هم فشره مشغول نماز بودند. منیب هم در کنار پدرش ایستاده بود. او خودش را در محضر خدا احساس می کرد و مدام در دلش، شفای مادرش را از خدا می طلبید. چند روز قبل وقتی می خواست بخوابد، گپ و گفت آهسته ی پدر و مادرش را شنیده بود، وقتی مادرش آرام گریه می کرد و می گفت از اینکه داکترها او را جواب کرده اند بیم ندارد، اما دلش برای منیب می سوزد که هنوز طفل است و آینده ی این طفل، بی مادر چه خواهد شد!.
مُلّلای مسجد، تکبیر سوم را گفت و منیب در حالیکه دانه های اشک از گونه هایش سرازیر بود، لب هایش می جنبید و با چشمان بسته دعا می کرد : "خدایا! مه مادرمه دوست دارم، ما ره از یکدیگه جدا نکو.... خدایا ! مادرمه شفا بته ". همین طور که دعا می کرد، در دنیای کودکانه اش یک لحظه فکرش به خانه رفت تا پهلوی مادرش باشد. به این فکر کرد که مادرش کالای نوش را به او بدهد و بعد صبحانه را با پدر و مادرش بخورند. او بی صبرانه منتظر فرارسیدن لحظه ای بود که از پدرش عیدی بگیرد و بعد برای تبریک عید به خانه ی دوستان و نزدیکان بروند .
کم کم نماز تمام می شد و منیب هنوز چشمانش بسته بود و خود را پیش خدا می دید. جز صدای ملا، صدایی شنیده نمی شد.سکوت عجیبی حکمفرما بود که ناگهان صدای مهیبی مسجد را به لرزه درآورد و همه جا را دود و آتش فراگرفت. صف های نماز برهم خورد . منیب، وحشت زده از جایش برخاست و با سرعت عجیبی خودش را به خانه رساند و داخل اتاق شد. از دیدن دسترخان عید و اینکه همه چیز آماده بود، خوشحال شد. رایحه ی خوش چای دم کشیده به مشام می رسید. مادرش را دید که مضطرب و نگران، پهلوی کلکین ایستاده بود و دستانش را به هم می فشرد گویا آن صدای وحشتناک را شنیده بود. مادرش را صدا زد و سعی کرد به او بفهماند که من اینجا هستم اما جوابی از نشنید. دوباره بلندتر گفت : " مادر ! مه آمدم ، نماز خلاص شد . بیا کالایمه بته که بپوشم . چرا جواب نمی تی؟ ". وقتی باز هم جوابی نشنید، بغض کرد. با صدای دروازه ی حولی ، مادرش به بیرون دوید . منیب هم با پریشانی به دنبال مادر رفت . مادر محمد؛ زن همسایه بود که با دو دست به سرش می زد و گریه کنان گفت : " خاک دَ سر ما شد. منیب و پدرش کجا هستن ؟ " . مادرش با اضطراب جواب داد : " چرا ؟ چی کده ؟ خیریت است ؟ مسجد رفتن دَ نماز .... چی گپ است ؟ چرا خاک د سرما شده ؟ " . زن همسایه با دست به صورتش زد و فریاد کشید : " خدا جان ! کاشکی مرده بودم و ای روزَ نمی دیدم ، خانه ت خراب شد زن . انتحاری...انتحاری شده ، برو مسجد سیل کو که چی گپ است ! " . و بعد از فرط بدحالی در آستانه ی در روی زمین نشست و در حالی که می گریست، با آهنگ محزونی شروع کرد به مرثیه خوانی وطنی و خطاب به مادر منیب، می خواند : " برو مسجد که نماز عید خلاص شده ... برو سیل کو که مردم قربانی عید قربان شدن...برو سیل کو که بچه ته پیدا می تانی یا نی؟ .........".. با شنیدن این خبر، خون به سرعت در رگ های مادر منیب دوید. صورتش سرخ شد و دهانش از تعجب باز ماند. فریاد بلندی کشید و با پای برهنه به طرف مسجد دوید. منیب حیران شده بود. بی صبرانه به دنبال مادر حرکت کرد و او را صدا می زد .
چیزی نگذشت که ستاره به مسجد رسید . جمعیت انبوهی در آنجا مشغول بیرون کشیدن جنازه ها بودند . صدای گریه و فریاد زنان و مردان و اطفال به گوش می رسید. زن، دیوانه وار جمعیت را شکافت و خود را به جنازه ها رساند . بیشتر آنها را کفن پوشانده بودند . چند جنازه ی کوچک تر که مشخص بود طفل بودند در آن بین دیده می شد . زن، گریه می کرد و نام بچه اش را صدا می زد . خود را به آن جنازه ها رساند و یکی یکی صورت آنها را نگاه می کرد تا اینکه با دیدن یکی از آنها، ضجه ای زد و آن را در آغوش گرفت . بله ! او منیبِ کوچکش را در بغل گرفته بود و در حالی که به پهنای صورت اشک می ریخت با پسرک بی جانش درد دل می گفت : " الهی مادرت نمی دید ای روزَ نازدانه م .... بخه که دسترخان عیده تیار کده مادرت ....بخه کالای نوته د جانت کو مه صدقه قدت شوُم .... مادرت رفتنی بود تو چرا رفتی ؟ و......" . بسیاری از مردم با دیدن این صحنه می گریستند. مردی که گویا یکی از نزدیکان آنها بود به مادر منیب نزدیک شد و او را تسلیت داد و در ادامه گفت : " خواهرم ! سرت از طرف پدرش هم به سلامت باشه . او هم به شهادت رسیده ". زن فریادی کشید و نقش زمین شد. منیب روی سر مادرش ایستاده بود و گریه و زاری هایش برای آرام کردن مادر بی فایده بود. هر چه اصرار می کرد و می گفت که من اینجا هستم اما فایده ای نداشت چون مادرش حرف های او را نمی شنید.
دروازه اتاق باز بود و باد سردی به داخل می وزید. دسترخان عید با وزیدن شَمال جمع شده بود . خانه آرام بود و فقط صدای چای جوش خالی که روی آتش بود شنیده می شد. منیب، افسرده و خسته وارد خانه شد . آرام آرام شروع به گریه کرد و کالای نوش را در بغل گرفت . دیگر باورش شده بود که در این دنیا نیست. تا به حال این طور تنها نشده بود. در گوشه ای نشست و دعا کرد: " خدایا ! اگر مه و پدرمه پیش خودت خواستی، مادرمم بخوای که طاقت دوری مره نداره و... ". کودک سخت مشغول دعا بود که با صدای خنده و گپ و گفت دو نفر به خود آمد. برخاست و از کلکین اتاق به حولی نگاه کرد . مادر و پدرش بودند که با هم می گفتند و می خندیدند . با خوشحالی اشکش را پاک کرد و لبخند بر لبانش نقش بست چون دعایش مستجاب شده بود .
سید محمد عارف حسینی
مشهد / 14/9/1391

اولین نماز منیب




ارسال توسط سیدمحمدحسینی

در روزگاری که فاتحان کابل ، طالبان ، دولت اسلامی بپا کرده بودند ، مادرم برای تداوی یک مریض از خانه خارج شد . او داکتری قابل بود که تا چندی پیش از آن در شفاخانه وزیر اکبرخان به تداوی مشغول
 بود . اما با وزیدن باد سیاه تحجر طالبانی ، خانه نشین شد و معاش ماهانه اش هم که بخشی از مخارج خانه را تامین می کرد قطع شد . هیچ از یادم نمی رود آن روز صبح ، مادرم بعد از اینکه موهایم را شانه کشید و کلی نوازشم کرد در گوشم زمزمه نمود که :
ریحانه زیبا شده / موهایش دریا شده
مهرش د دل مادر / اندازه دنیا شده 
و بعد خنده کنان صورت دختر پنج ساله اش را بوسید ، چادری فیروزه ای رنگش را برسرکشید و از من خواست دعا کنم که مادر زود بخانه برگردد . وقتی می خواست از حولی خارج شود چادری را پس زد و از دور ریحانه اش را بوسید و رفت . و آن آخرین روزی بود که من نوازش گرم مادر را احساس کردم . بعدها به من گفتند گرفتار نیروهای طالبانی شده و دیگر خبری از او نشد که نشد . پدرم سالها بود که با نام " شهید غوص " یاد می شد و نامش بخاطر افتخار شهادت در برابر روس گرامی داشته می شد . اما مرا چه سود از پدر شهیدم و مادر داکترم !!! یتیم خانه ، خانه ام شد و چندی بعد یکی بنام " کاکایم " پیدا شد و مرا بخانه اش برد و ای کاش نمی برد . از آن روز دیگر ریحانه نبودم . " بینی بریده " ، " شادی گک " ، " چتل " ، " بی پدر " ، " بی مادر " ، " یتیم ک " نام هایی بود که در این 13 سال مرا به آنها صدا می زنند . سالهای سرد و گرم کابل گذشت و من امروز هجده ساله ام . یک گوشم بخاطر این که بچه همسایه برویم خندیده بود و من " دختر " بودم با سیلی کاکایم " کر " شده و گیسوانی که مادرم آنها را به دریا توصیف کرد و رفت ، هفته ای نیست که بدست زن کاکا قیچی نشود ، البته نمی دانم چرا !! اما گمان می کنم به من بخیلی می کند ، شاید گریه ها و زاری های من را شنیده باشد چرا که از چهار سال پیش به این سو گاهی مجبورم در سیاهی شب و بدور از چشم زنش ، در آغوش کاکایم ساعاتی را بمیرم و زنده شوم و صبح چون جسدی بی روح ، باز دختر خانه باشم . نمی دانم چند ماه است از حولی خارج نشده ام و پرواز پرندگان را در آسمان ندیده ام . 
درب حولی به صدا می آید ، زن کاکا درب را باز می کند . فائزه همصنفی ام بود . مرتبه ی سوم بود که سراغ مرا می گرفت . پرسید : ریحانه نیامده است ؟ امتحانات شروع می شود و اگر نیاید امسال از درس پس می ماند " . از پشت کلکین اتاقی که سه ماه بود " محبس " من شده بود شنیدم که زن کاکایم با هیبت جواب داد : " دختر ! تو نمی فامی ریحانه سه ماه است به خانه مامایش به مزارشریف رفته ؟ برو و دیگه اینجه نیا " . می خواستم فریاد بزنم که فائزه بفریادم برس اما ! درب بسته شد و فریادم در گلویم خفه شد . نشستم و زانوی غم بغل گرفتم . چون ابر بهار گریان شدم و زمزمه کردم : مادر !
ریحانه گریان شده / در دلش طوفان شده
در کنج خانه تنها / افتان و خیزان شده

سید محمد عارف حسینی
مشهد / 18 اسد 1391
 

 

 




ارسال توسط سیدمحمدحسینی
آخرین مطالب

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 18 صفحه بعد